سدنا جونسدنا جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

سدنا عشق مامان بابا

دخترم خیلی شیرین زبون شده

سلام دختر قشنگم اگه بدونی چقدر شیرین زبون شدی با  حرفا و کارات دل مامان و بابارو می بری من و بابا جون عاشقتیم عزیزم. الان تقریبا" 25 روز مونده به تولد 2 سالگیت امسال قراره برات یه تولد بزرگتر بگیریم تا خاطراتی بشه برای آینده دختر نازم چون  روز تولدت تو ماه رمضونه ما یه هفته دیرتر برات جشن میگیریم هر وقت بهت میگم سدنا برات تولد بگیریم شمع فوت کنی لباتو قنچه میکنی میگی فوووت دست میزنی و تولد تولد میخونی  الاهی فدای این ذوق کردنات برم عزیز دل مامان. دختر گلم الان دیگه میتونی کامل حرف بزنی کلماتو تکرار کنی ولی خب با یه لحن بامزه صحبت میکنی بعضی وقتا من و بابایی کلی با حرفات میخندیمو ذوق میکنیم...
24 خرداد 1393

نوروز 1393 مبارک باد

  لحظه تحویل سال ١٣٩٣ ساعت ٢٠ و ٢٧ دقیقه و٧ثانیه روز پنجشنبه ٢٩ اسفند ماه سال ١٣٩٢   سال 1393 به همه عزیزان مبارک .....این سال و اول به همسر عزیزم مرتضی جان و بعد به دختر گلمسدنا و به همه نی نی وبلاگی های عزیزم تبریک میگم .... انشالاکه سالی سرشار از برکت و معنویت و موفقیت داشته باشید دختـــر گـــلــم عیـــدت مبـــارک   یا مقلب قلب من دردست توست یا محول حال من سرمست توست کن توتدبیری که در لیل ونهار حال قلب ما شود همچون بهار یا مقلب قلب او را شاد کن یا مدبر خانه اش را اباد کن یا مح...
1 فروردين 1393

شیرین کاری های جدید عسلم

سلاااااااامممم مامانی دخترم این روزها خیلی بامزه تر شدی هر روز بزرگتر و خانوم تر میشی. هر وقت میریم خونه یکی تاوقتی وارد میشی میگی سلام موقع خداحافظی هم دستاتو تکون میدی و میگی بابای بابای عاشق پسته هستی همش میگی:پسه بده پسه بده بالش میاری و دستاتو میزنی رو بالشت و میگی ماما بخواب بخواب موقع غذا تا یکی غدا نمیخوری میگی بخو بخو بخو تا مامانمو میبینی میگی :ماددون به مامان الهه میگی:الالهههه به بابا مرتضی میگی:موتدا پاهاتو نشون میدی میگی:پا پا به چشمات میگی:چش به دست میگی:دس به ابرو میگی:ابو   ...
23 اسفند 1392

صبح جمعه در کنار خانواده

سلام عسلم   روز جمعه فرا رسید،دخترم با آرامش کامل یه روز صبح را پیش مامان و بابا خوابیده واحساس آرامش می کنه. دوست نداره بیدار شه ، آروم چشای نازشو باز می کنه و زیرچشمی نگاه می کنه می بینه مامان و بابا هستن ،خیالش راحت می شه و دوباره چشاشو می بنده. ساعت 9:30 مامان صدا می زنه دخترم پاشو صبحونه بخور گرسنه اته.بالاخره چشاش باز می شه و با لبخندی بر لب از خواب بیدار می شه می خوای از تخت بیای پایین که بغلت می کنم    و یه بوسـه بر گونه های خوشگلت می زنم .         &n...
10 اسفند 1392